سکوت غریب

در معیت عشق قدم به قدم تا ابد خواهم ماند

خورشید در لابه لای  تاریکی از پس سپیدی افق خود را به نیمه آسمان رساند و پرتوهای طلایی مهربانش چشمانم را نوازش می داد، نسیم گرم تابستان از نخلستان های موکب های عراقی پوست سوخته ام را گرم می کرد...
کد خبر : 6080
تاریخ انتشار : سه شنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۲ - ۱۰:۴۴
در معیت عشق قدم به قدم تا ابد خواهم ماند

خورشید در لابه لای  تاریکی از پس سپیدی افق خود را به نیمه آسمان رساند و پرتوهای طلایی مهربانش چشمانم را نوازش می داد، نسیم گرم تابستان از نخلستان های موکب های عراقی پوست سوخته ام را گرم می کرد و صدای آرام قدم های افراد راهی مسیر گویی آهنگ موزونی از رژه سربازان، صدای مبهمی را به گوشم می رساند.

به شوق این همه شور و هیاهو به یکباره برخاستم، اطرافم مملو از زنان و مردانی که خسته فرسنگها پیاده روی در عطش لحظه ای خواب بودند هر یک بعد از ساعتی کوتاه استراحت، آماده رفتن می شدند. آبی گرم به صورت میزدند و کوله باری که گویی تمام دارایی شان بود که از دنیا جمع کرده بودند  با خود برمی داشتند و هر کس شاخه به شاخه به مسیر اصلی می رسید تا سیل خروشان افراد در مسیر اصلی به راه می افتاد.

در کناره مسیر کودکی با چهره ای معصوم و زیبا ظرفی از غذا با صدای بلند دعوت به پذیرایی می کرد، نه نیاز به درخواست بود و نه نیاز به جستجو، هر لحظه و هر قدم خوان بی ریای مهربانی مرا به پذیرایی می خواند. سکوت یکدست کاروان در میان نخلستان ها کم کم به اتمام می رسید و آواز خوش مرثیه های دلنواز به گوش می رسید، در هر طرف ظرفی از عشق و خلوص برای همه محیا بود، شعله های ارغوانی آتش محبت در منقل های  عراقی مرا صدا می زد، گلویم را تازه کردم تا گرمی روز را چیره نشود. آفتاب سوزان روز در پهنای آسمان گرمی وجودش را در درونت می گستنراند که نشان دهد سهمی در مهمان نوازی دارد. شاخه های بریده نخل پر از خرما در کناره های مسیر برای رهروان به مهمانی چیده شده بودند بدون هیچ میزبانی خود را نثار شکم های خالی زواری که صبح را به راه پیموده بودند می کردند گویی با زبان بی زبانی خود را محیا برای پذیرایی

همگان در این مسیر می کردند آنقدر زیبا بود که افتادگی و پاکی این طعام را حس می کردی. نوای خوش یا حسین گوش هایم را نوازش می داد و دلم را آتش عشقی که مدتها بود خاموش مانده بود می سوزاند

کم کم به صلاه ظهر نزدیک شدیم ، کاروان در سجده به عشق هر آنچه بود رها می کرد تا در همراهی آن همه اخلاص به حق بپیوندد. گرمی آفتاب از میانه آسمان دور میشد، نگاه خسته کودکان عراقی با مجمه های مملو از مشربه ها و طعام های خوش طعم بر سرشان به امید برداشتن حتی یه لقمه فریاد سر می دادند: “طعام ، طعام”. چه خوش نوا بود صدای گرم و پر محبت شان از سر شوق به معشوق خویش، بدین سان فریاد  لبیک گویان درونی خویش را به نمایش می گذاشتند. هر کس نه در حد وسعت دارایی اش می بخشید بلکه به پهنای عشق ش که عشقی بی پایان بود و مرا قادر به درک این همه عطش عشق به حسین نبود. آنچنان که تنگدستان نیز جا نمانده بودند. لحظه ای نیاز به جستجو و یا درنگ در برآوردن حوائجت نبود، هر آنچه بود محیا بود. از تکه دستمالی بی ارزش تا گوشت های بریان شده، خشکی زبانت طولی نمیکشید که جام های مشربه های خوش طعم از پس و پیشت فراهم بود و آب خنک حوضچه های کنار جاده گرمی تنت را می گرفت. فریاد من محیای پذیرایی مهمان حسینم از هر قدم آرامت می کرد آنقدر دلنشین و خالصانه که بی اختیار به هر سو فرا خوانده می شدی. بدون هیچ منتی، بدون هیچ ریایی، همه از سر اخلاص از سر شوق و اشتیاق به معشوق خویش تا بعد از یکسال وظایف خویش را تمام و کمال و بدون کم و کاستی برای پذیرایی میهمانان اجرا می کردند.

آنقدر زیبا و دلنشین که فراموش کرده بودم از کجا آمده ام. میوه ها آماده در ظروفی با چیدمانی زیبا و منظم که مبادا به زحمت افتی. فرشهای هر آنچه اندک تا خستگی را به در کنی و من خجلت زده از خویش نه آنکه چیزی در خور آنچه آنان نثار می کردند داشته باشم، بلکه از درونم از وجودم از آن همه شور و شوق که در وجود من نبود و از آن همه اخلاص و آن همه صبر و فروتنی که فقیر و غنی را به خاکبوسی کسی چون من وا داشته بود و چه زیبا هر آنگاه که این همه صبر و فروتنی آن همه نفس که از هر دین و مسلکی به آنجا کشیده بود مرا تلنگری از دوری از نفسم می کرد.

آنچه زیبا تر می کرد این همه تنعم و اخلاص و عشق را ، هماهنگی و یگانگی اهداف بود که کسی چون من بی نوا و هر آنکس که عارفانه قدم به این راه نهاده بود به یک سو و یک هدف فرا می خواند، گویی نوای قیامت نواخته شده بود و کاروان با کوله باری از تمام آنچه که در دیار خود رها کرده بود و تنها آنچه در این مسیر به کارش می آمد به راه افتاده بود گویی دنیا را رها کرده و یکبار در مسیر عشق قدم می نهاد. افراد کاروان به مثابه رفقای معنوی عالم برزخ بودند که چند صباحی تو را همراهی میکردند و در پایان هر کس به منزل خویش وارد می شد. هر موکب که درنگ می کردی گویی منزل به منزل در آن عالم اطراق نموده تا در منزل بعدی بر اساس آنچه با خود در کوله بارت قرار داده بودی به کارت آید.

حتی فاصله کوتاهی جدایی با دوستانت در میانه راه اندوه بار بود آرامشی که در درون تک تک همراهانم بود شوقم را به سفر افزون می کرد گویی افراد خانواده ات بودند که تکیه گاهت بودند و دوری از آنها عذابت می داد. خوش خلقی و شوخ طبعی بعضی از دوستان تمام آن چه که خسته ام می کرد را از بین می برد . اشتیاق کودکان و نوجوانان به ادامه مسیر و وجود خستگی ناپذیر شان توان همراهی به دیگران میداد.

مسیر آنقدر کوتاه و راحت  می نمود که کوتاهی اش نشان از خوشی بود که طولانی بودن راه را کوتاه نموده و سختی اش را شیرین. زخم های کف پایم فراموشم شده بود از سر شوق که منزل به منزل را آنچنانکه شایسته دوست بود بپیمایم. آنچنان در این سفر عاشقانه قدم بر قدم می نهادی که هر آنکس در آن مسیر بود پاک و بی آلایش درونش را با تمام وجود حس می کردی. هیچ زشتی و هیچ آلایشی در نفس ها نبود.

قمارباز میخانه و عابد کعبه در یک مسیر در یک هدف، گویی در عالم برزخ پاک و منزه منزل به منزل قدم بر می داشتند. زیبایی این سفر با تمام سختی ها و گرمی آفتاب داغ عراق، نه تمام این بود که در توانم نیست وصف نمایم. قدم به قدم زیبایی و معجزه بود، معجزه ای که تنت را به لرزه می انداخت. هر آنچه از زیبایی ها و شور و شعف این مسیر بگویم هیچ  نگفته ام.

با تمام این همه اخلاص، فروتنی و صبر آنچه که مرا به فکر فرو برده بود بی قراری بود. قراری که گویی گم شده ای را یافته ای و از شوق دیدارش قرار ماندن نمانده و برای دیدارش سر از پای نمی شناسی و در پایان مسیر دیگر آرام میشدی چرا که به گم شده و یا همان معشوقت رسیده ای.

بعد از پیمودن صدها قدم و به قول رهروان دوست صدها عمود، خورشید همچنان کاروان خسته در مسیر، گرمای وجودش کاهیده بود و رنگ رخسارش از شرم اینکه توان همراهی رهروان دوست را نداشت به کبودی می رسید.

در تاریکی مغرب، غصه غروب خورشید و بی قراری دیدار دوست دلتنگی ام را افزود، شعله های سرخ آتش موکب دار به یکباره به خویشم آورد که راه کوتاه شده و وعده دیدار نزدیک است.داغی چای غلیظ عراقی وجودم را گرم کرد و دستانم را پرتوان برای محکم گرفتن پرچم یا حسین. بعد از درنگی کوتاه به راه افتادم.

فردی صدا می زد: “موکب- طعام- استراحت”

این نغمه هر چند قدمی به گوش می رسید و تو را به مهمان نوازی دعوت می نمود. میزبانی مهربان، خالص و بی ریا با تمام وجود خدمتگذار رهروان دوست بودند. فارغ از اینکه مهمان کیست، مسلکش چیست و …

بعد از مدتی درنگ در این موکب ها به راه افتادم زخم های پاهایم مانع مسیرم نمیشد. ازدحام جمعیت- گرمی هوا و هر چه که مرا غافل کند چیره نشد. سکوت آرام درونم که مدام مرا به فکر میبرد به دنبال سرچشمه ای که پایان بهت زده گیم باشد می گشت، شگفت زده از این همه زیبایی ، ای همه شور، این همه بی قراری منتظر کسی بودم تا مرا آرام کند. آنقدر بی قرار بودم که تمام کاوش هایم پایانی نداشت. هر قدم و هر لحظه مرا به فکر فرو میبرد و نیز به وجد، وجدی که توانم نیست وصف نمایم.
مسیری که انسان را می آزمود تا برای رسیدن به کمال پخته شود و هر منزلش درسی می آموخت. مسیری که همه نفس ها را یک رنگ کرده بود.

نیمه های شب رهروان خسته راه در هر پهنایی به استراحت بودند تا در خنک های طلوع چراغ عالم افروز با قوای بیشتری قدم بردارند. نوجوانی تنها پشت مطبخ گرم موکب نشسته بود به انتظار کسانی که شب زنده داری در مسیر را به خفتن ترجیح داده بودند تا کامی از آنها گرم نماید.

برایم جالب بود در این خلوت شب و با تمام خستگی هایش حتی برای میزبانان خالص همچون این جوان خستگی معنا نداشت و اجابتی برای رفع خستگی مهمانان بر پا نگه داشته بود چنانکه شاید خواب نیز بر چشمانش چیره می گشت ولی با تمام وجودش و یکه و تنها پذیرای خلوتی نیمه شب بود.

بعد از درنگی استراحت سپیده آرام طلوع آفتاب پشت فلق، گویی رهروان را ساعت زنگ داری بود که با لحظه به لحظه روشن شدنش زنگ بیداری نغمه سر می داد که برخیزید سحرگاه و صبح گاه آماده هدایت است.

با آن همه خستگی و کوفتگی، آب گرمی به چهره زدم تا خواب را از چهره ام بربایم و در سجده شکر حق به خاک افتم تا شاید شکر این همه نعمت و زیبایی مسیر عشق را به جای آورم.

زردی خورشید از افق صاف و یکدست صحرای بدون بلندی موج می زد. رهروان یکی پس از دیگری به راه می افتاد تا به گرمای ظهر کمتر راه بپیماید. در کناره مسیر در آن روشنی صبح ، کودکانی عطر و گلاب به دست با پاهای خسته و صورتی تیره فام  و معصوم مشتاق عطرافشانی زائران بودند هر چند کوچک و ناچیز ولی انقدر بزرگ می نمود که گویی صحرای گرم بیابان را عنبر فشان می کردند و وجود هر فردی را تلنگری از ایثار و عشق فرا می گرفت.  روبرویی با چنین مناظری گرسنه گی صبحگاهی ام را فراموش کرده بود و شوق استقبال آنها آرامم می کرد.

کودکانی دیگر با چهره ای خسته که گویی شب هاست خواب بر دیده گانشان نرفته در تلاش اینکه زائری لقمه  نانی یا کاسه ای خرما از او بستاند، به رقابت به پیش می آمدند و با صدای گرم کودکانه شان نغمه زیبای “زائر طعام” پذیرای وجودت می شدند و با نفس های پاک کودکانه شان در درون خویش فریاد لبیک الحسین سر می دادند که شاید توانسته باشند کار کوچکی در راه حسین انجام دهند. آن همه شور از چه بود؟از کدام معرفت و کدام عطش عشق سخن می گفت؟ حال آنکه نفس کوچک کودکانه شان آنقدر توانایی درک این همه معرفت را نداشت و یا حتی اگر آموختنی هم بود بسیار بزرگ و عمیق تر از آنچه که آنها را به آن کارهای بزرگتر از وجودشان وا می داشت بود . اینچنین معرفتی که همه را فرا گرفته بود بسیار تأمل برنگیز بود حتی جمله ای که بتوان در توصیف این همه عشق و جانسپاری نوشت مرا ناتوان کرده بود.

لقمه نانی از دستان کوچک شان برداشتم لبخند شادی سپاس از پذیرفتن دعوتشان بر لبانشان می نشست حال آنکه من می باید قدردان آن همه مهر و محبت آنها می بودم.

چند قدم دورتر یکی لیوانی به دست داشت و دیگری چای گرم می ریخت گرمایی که نه لیوان بلکه نگاه سرد هر بهت زده ای را خیره میکرد تا رهروانی که در مسیر به راه بودند فرصت رفتن را از دست ندهند و کامی گرم از ساقیان عاشق بگیرند. هر قدم و هر منزل به پاس این همه پذیرایی و مهمان نوازی خالصانه خستگی راه فراگیر نبود و آرامش این همه سکوت درونی و پاکی چهره های رهروان، قدم هایم را محکم تر می کرد تا به نیمه های راه رسیدیم.

کاروانی از اشتران کجاوه دار به همراه سوارانی که آنها را همراهی می کرد توجه ام را جلب کرد. کاروانی که حکایت از روزگار دوران های بسیار دور از پیاده روی های اسرا و حتی اربعین های زینبی داشت. سربازانی خشن آنها را همراهی می کردند آنقدر به وضوح نمایش می داد که گویی در آن زمان زنده شدی و حکایت آن روزگار را با تمام وجودت درک نموده ای. دلم به درد آمد از آن همه جور و سختی که به خاندان امام حسین(ع) تحمیل شده بود. سربازان به گونه ای کاراوان را هدایت می کردند که چونان زمان جنگ بود، لباس های درباری زمان قدیم ، نیزه های تیز همراه شمشیر که گاه از غلاف بیرون می زد.  کودکانی به  زنجیر کشیده  و پا برهنه بر خاک داغ قدم می نهادند صورتهای خسته و غصه دار به دنبال سواران می رفتند، توجه همگان را به خود جلب کرده بود. زمانی کوتاه به نظاره نشستیم ، با خود گفتم این چه سفری در آن زمان بوده که تمام ترس و وحشت و نگرانی حال آنکه همین مسیر را با عشق و شور خاصی طی می کنیم. جدایی زینب از حسین و دوری ما از کربلا : هر چند به هیچ گونه ای قابل قیاس نیست ولی درکی از آن روزگاران را به ما نشان میداد.

در گوشه هایی مرثیه های عراقی و یا ایرانی با آهنگی داسوز دلت را می لرزاند. صدای سینه زنان در موکب های بزرگ به گوش می رسید گاهی به بهانه استراحت جان و دل را به شنیدن می پرداختیم. در پهنای مسیر گاهی سکوتی همه جا را فرا میگرفت به گونه ای که باز به تأمل فرو می رفتم، سکوتی که همراه با آرامشی خاص بود آرامشی که تمام غصه هایت را به یکباره می بلعید. شوخ طبعی همراهان مزید بر لطافت و شور این سفر بود چنان که گویی تو را رنجی نیاید و همراهی با آنان بیشتر آرامت می کرد. گاه از هم دور می ماندیم گاه وصلت دلداریمان می داد که مقصد نزدیک است.

بیرق های خوش نقش و نگار حسینی همراه با مرثیه های دلنواز بی قراریم را برای رسیدن به مقصد افزون کردو به راه ادامه دادم. در آن منزلگاه ها چنان شور و شوقی بر پا بود که موج جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می شد و موکب ها هر کدام هر آنچه داشتند در طبق اخلاص می گذاشتند. جالب آنکه هر چه می خواستی در آن مسیر دور از دسترس امکانات کامل مهیا بود حتی قهوه تلخی که کامت را شیرین کند.

هر نوع غذایی که طلب می کردی بی اختیار موجود بود گویی بهشت بر زمین پدیدار شده و خواسته های درونی بهشتیان را برآورده می کرد، دوستی از سر مزاح پرسید مگر نه آنکه اینجا بیابانی بیش نیست از چه رو هر چه درخواست می کنی مهیاست! جوابش مهمان نوازی و الطاف الهی  و سپس محبت حسین ابن علی بود که انگار درونت را می دانست و خواسته هایت را حتی اگر کوچک بودند برآورده می کرد. کسی نه تشنه می ماند نه گرسنه، کسی در آن منزلگاه ها درمانده نبود گویی سوار بر کشتی آرام موج های روان دریا به ساحل می رسیدی. شتابم بیشتر می شد تا به مقصد رسم چه آنکه مسیر پر از نعمت و شور و عشق بود، ان همه زیبایی افکارم را به چالش برده بود. آن همه بی ریایی، چه در پیمودن راه سخت چه در چهره خسته رهروانی که فارغ از آلایش دنیا بر فرشی اندک در کنار موکب ها جهت آسایشی کوتاه بسنده می کردند نه گله ای از کمی امکانات رفاهی و نه گله از سختی و دوری.

به عمودهای آخر مسیر نزدیک می شدیم کاروان هر یک قدم هایشان تندتر می شد به شوق وصال به راه ادامه دادم به نزدیکی های شهر رسیدیم چراغ های مسیر بیشتر می شد و همهمه های شلوغی شهر بیشتر می شد. از آنجا که خسته راه بودیم و مسیر طولانی پیموده بودیم شلوغی مسیر هم اجازه عبور سریع به انبوه جمعیت نمیداد. سرانجام رسیدیم ، نغمه های مرثیه های زیبای عراقی بیش از پیش از بین الحرمین به گوش می رسید. توان راه رفتن نداشتم نه از روی خستگی از شور این همه عطش وصال.

کاروانیان فرسنگها راه پیموده و خجلت زده از این همه تنعم و مهربانی میزبانان، از آن همه راه گشایی دوست که مرا شرمنده الطافش کرده بود، در درونم غوغایی به پا بود خودم را باور نداشتم که چگونه لایق این همه مهرو این همه توجه شده بودم نه من که هر کس در این مسیر قدم نهاده بود به نوعی لایق وصل و توجه بود. هر آنچه در خود حس می کردم در چهره تک تک رهروان مسیر میدیدم. پاکی و صداقت وعشق همه در هم آمیخته بود تا کاروان را به سرمنزل دوست رساند.

در تفکر آنچه در این مسیر قدم نهاده بودم و در جستجوی راز و شگرفتی آن همه زیبایی به به یکباره خود را در بین الحرمین یافتم شلوغی جمعیت هر لحظه مرا به جایی می برد و خود را به دست موج ازدحام جمعیت سپرده بودم تا به دیدار دوست نائل شوم. در این حال گویی آرام گرفته بودم: آن همه بی قراری، آن همه شور، و آن همه زیبایی به وصال رسید. کاروانیان با چهره های خسته چشم به گنبد عشق دوخته بودند با نگاه هایی آرام و مملو از عشق زیبایی آنچه که دیده بودم افزون تر می شد. اشک های نوجوانانی که منقلب می شدند- چهره نمناک زنانی که دعا گوی حوائج خویش و دیگران بودند- سکوت و آرامش پیرمردانی که بعد از خستگی های طولانی مرا نیز آرام می کرد و حتی عکس هایی که هر کس در کنار آن همه زیبایی از خود به یادگاری می برد. هر کس غوغایی داشت و زمزمه هایی از سر درد دل به دیدار دوست نائل شده بودند. کسی را به کسی کاری نبود، خود بود و راز های درونش تا به آرامش رسند.

گرمی نگاه زائرین به گنبد عشق، گرمای ازدحام و گرمی هوا را ز یادم برده بود. نگاهها به یک سو به یک هدف، یک مسیر، چه زیبا و چه آرامشی بود در نفس تک تک آنانی که به مقصد رسیده بودند گویی کودکی که درآغوش مادرش بعد از سالها دوری حال آرام گرفته است.

آری تمام آن صفا و آن قدم ها حال به ثمر نشسته بود و من هنوز در پس آن همه لطف و معجزه مبهوت مانده ام

روایتگر : اکرم امانی

تهیه و تنظیم: لیلا بیرانوند

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.